VII

ادهیرا ادهیرا ادهیرا · 17 ساعت پیش · خواندن 11 دقیقه

«کارآگاه جئون، مردی که دچار اختلال تجزیه هویته و دنبال یه قاتل سریالی به نام اکتبر می‌گرده.. اوضاع خیلی هم بد نیست تا وقتی که متوجه می‌شه مظنون پرونده دوست پسر هویت دومشه!»

 

 

انگار یه برگه‌ام که از دفتر زندگی کنده شدم...

نه کسی منو ورق می‌زنه، نه کسی دنبالم می‌گرده. انگار یه صفحه‌ی فراموش‌ شده‌‌ام که هیچکس متوجه گم شدنش نمی‌شه. 

یه برگه‌ی نیم‌سوخته‌، با گوشه‌های پاره، با یه تیکه از یه داستانی که هیچ‌وقت تموم نشد

_ جئون جونگهیون

۳۱ اکتبر ۲۰۲۴

بعد از گرفتن شغل جدیدش به عنوان جئون جونگکوک، از کافه بیرون زد، کارش رو از روز بعد شروع می‌کرد‌. بارون بند اومده بود، سرش رو برگردوند و برای اخرین بار به تابلوی چشمک زن و نورانی نگاه انداخت.

کافه‌ای که برای کار انتخاب کرده بود تصادفی نبود، درواقع دیگه هیچ چیز توی زندگی "جئون جونگکوک" تصادفی نبود. 

همین الان هم می‌دونست تهیونگ نقاب یه بیزینس من رو زده که چند کافه و رستوران با نام "ته ری" توی سئول داره. معمولا کسی تهیونگ رو اون اطراف نمی‌دید، انگار فقط و فقط صاحب اونجا بود، نه مدیرش. مثل شبحی که مالک همه چیز بود و توی سایه مخفی شده بود.

خود تهیونگ هم نه به جونگکوک و نه به جونگهیون درمورد بیزینسش توضیح اضافه ای نداده بود و برای هیچکدوم هم عجیب نبود، تهیونگ یه مظنون بود که دلش‌ نمی‌خواست یه موش کوچولو توی دست و پاش بپلکه و جونگهیون هم یه مامور که نمی‌خواست عجیب به‌نظر بیاد.

اون دو نفر هردو متظاهر، دروغگو و ریاکار بودن.

هوای سرد مثل شلاق توی صورتش ضربه می‌زد، انگار استخون های صورتش در حال منجمد شدن و شکستن بودن.

قدم های سریع تری برداشت و بعد به آرومی وارد ایستگاه مترو شد و از بین انبوه جمعیت، پله هارو پایین رفت. 

تا رسیدن مترو منتظر موند و بعد پشت سر بقیه وارد شد، جایی برای نشستن نداشت پس میله رو توی دستش گرفت و اون وسط ایستاد. نفس سریعی بیرون داد و سرش رو به میله سرد تکیه داد.

جونگهیون در حال سقوط بود و داشت خودش رو بین جونگکوک گم می‌کرد، انگار هویتش ذره ذره تجزیه می‌شد و به جونگکوک جون می‌داد و این گندی بود که خودش زده بود. صادقانه بگم، بهتر از اون برای این پرونده پیدا نمی‌شد. چون هویت دومش انگار قلبش رو به تهیونگ باخته بود.

ولی جونگهیون اینطور نبود. خودش هم می‌دونست از دخترا خوشش میاد، می‌دونست از اینکه توی آغوش تهیونگ باشه متنفره. برای همین بود که داشت اطرافش رو چنگ می‌زد تا بدنش رو برای خودش نگه داره.

✮✮✮✮✮✮

رمز در خونه‌ی تهیونگ رو زد و وارد خونه شد. خونه تاریک بود و اثری از تهیونگ نبود اما بوی عطرش به صورت ضعیفی حس می‌شد.

جونگکوک دستش رو روی کلید کنار در فشرد و کل چراغ هارو روشن کرد، پالتوی سفیدش رو از تنش بیرون اورد و لباساش رو با یه دست لباس گرم و راحت از کمد تهیونگ عوض کرد. دستش رو به ته کشو رسوند و رکوردری که اونجا جا کرده بود رو بیرون اورد و با خودش داخل پذیرایی برد، رکوردر رو دقیقا پشت سیمهای در هم پیچیده تلویزیون قایم کرد.

طوری استرس داشت انگار همه داشتن به اون خیره نگاه می‌کردن‌.

سمت وسایل نقاشیش رفت، دوربین هنوز بین قلمو ها بود، دست نخورده.

دوربین رو برداشت، با رنگ سفید قسمت های دور دوربین رو سفید کرد تا خیلی مشخص نباشه، صندلیش رو اورد و زیر پاش گذاشت، گوش هاش قرمز شده بودن و صورتش عرق کرده بود. هیجان و اضطراب وجودش رو فرا گرفته بود. دوربین رو با دقت توی فریم هالوژن های پذیرایی قایم کرد.

با استرسی که توی وجودش رشد کرده بود از صندلی پایین اومد و صندلی رو سرجاش گذاشت.

وقتی صدای زده شدن رمز در اومد، با استرس برگشت، تهیونگ با چندتا پاکت پر توی دستش وارد خونه شد.

لبخندی روی لبش بود، موهاش قشنگ‌تر از همیشه به صورت مرتبی روی صورتش بودن. 

_ خوبی؟

جونگکوک سری تکون داد، جلو اومد و یکی از پاکت هارو از دستش گرفت و روی میز اپن گذاشت‌.

+ اون یکی برای چیه؟

به جعبه موبایل توی دست چپ تهیونگ اشاره کرد، مرد سرش رو کج کرد و جعبه رو دست جونگکوک داد.

_ برای توئه، این یکی که دستته عمری براش نمونده

جعبه رو باز کرد و موبایل داخلش رو بیرون اورد، از مال خودش خیلی گرون تر بود‌.

جونگکوک و جونگهیون با اینکه دو فرد متفاوت بودن اما کاملا هوشمندانه رفتار می‌کردن، یکی از یه موبایل قدیمی خاک خورده استفاده می‌کرد و یکی از یه موبایل جدیدتر که پر از مدارک و تصاویر صحنه جرم بود.

الان موبایل قدیمی و شکسته جونگکوک با یدونه جدیدش جایگزین شده بود.

پس در واقع از دیدگاه جئون این خطری برای اونا نداشت چون کاملا خودشون رو از هم جدا کرده بودن، به صورت خلاصه تنها چیز یکسان درمورد اونها صورتشون بود.

_ من واقعا.. نمیدونم چجوری باید این کارایی که انجام میدی رو جبران کنم. دیگه داره باعث خجالتم می‌شه

شخصیت تهیونگ هیچوقت بی تفاوت نبود، فقط خودش ترجیح می‌داد نشون بده بی تفاوته. کتش رو کنار کت سفید جئون اویزون کرد که تضاد دو نفر رو نشون می‌داد؛ با قدمای محکم سمت آشپزخونه رفت.

درحالی که میوه هارو با نظم خاصی توی یخچال قرار میداد لب زد:

" من کاری که برام ازار دهنده باشه انجام نمیدم، بعدشم.. حداقل بذار دوست پسر پولدارت یکم خودنمایی کنه "

بعد از اتمام حرفش خندید، دست های جونگکوک مشت شده بودن و نفسش متوقف. 

جونگهیون توی ذهنش روشن شده بود و از اینکه "دوست پسر" خطاب شده بود غر غر می‌کرد.

_ چیزی نیست جئون. فقط بخاطر ماموریته.

با لبخند مصنوعی‌ای که خودش هم ازش متنفر بود وارد اشپزخونه شد تا بیکار نمونه.

_ تهیونگ.... تو از اشپزی خوشت میاد؟

با صدای اروم پرسید و سمت مرد برگشت.

”بیشتر یه تفریحه برام، تا یه علاقه“ بعد از اتمام جمله‌ش، لیوان آبش رو پر کرد و به میز اپن تکیه داد. 

جونگکوک درحال شستن کلم بروکلی ها بود و صدای آب جای سکوت بین صحبتشون رو پر می‌کرد.

_ پس چی برات یه علاقه‌ست؟

برای یه لحظه قیافه‌ی غمگینی به خودش گرفت. انگار چیزی توی ذهنش ترسیم شده باشه.

”نمیدونم.... تو؟“ بعد از تموم شدن حرفش کوتاه خندید، طوری که به نظر میومد شوخی می‌کنه.. اما شوخی نمی‌کرد.

چندثانیه مکث کرد و بعد مثل کسی که راز قدیمیش رو از صندوقچه قدیمی بیرون می‌کشه ادامه داد: ”دوست دارم نمایشنامه تئاتر بنویسم، چیزی که بعد از نبودنم هم موندگار باشه.. “

✮✮✮✮✮✮

سیگار گرون قیمتش رو با فشردن روی میز چوبی خاموش کرد. تهیونگ جام شراب رو توی دستش می‌چرخوند تا از ته نشین شدن محتوای داخلش جلوگیری کنه، نور ملایم و زردرنگ لوستر به جامش می‌تابید و شراب قرمز، مثل حلقه‌ای از خون توی لیوان می‌چرخید.

جام رو سمت لباش اورد و کمی نوشید.

هاله‌ای از سکوت مثل یه مه غلیظ بین دونفر کشیده شده بود و فضای سنگینی براشون درست کرده بود‌. انگار هوای بینشون هم سنگین شده بود.

”واقعا از اینکه با من باشی بدت نمیاد جونگکوک؟“ با صدایی که از ته گلوش بلند می‌شد پرسید.

سوال یهوییِ مرد به تنش رعشه انداخت. برای چی این سوال رو می‌پرسید؟ 

_ چرا باید بدم بیاد؟

صدای برخورد جام تهیونگ با میز چوبی شبیه صدای شلیک گلوله توی ذهنش ترسیم شد و باعث شد سرش رو ناخوداگاه جلو تر ببره.

تهیونگ لبهای بهم چسبیده‌ش رو با زبونش تر کرد و کلماتش رو بیرون ریخت:

”گاهی حس می‌کنم کج و کوله‌ام. می‌دونی چی می‌گم؟ یه‌جورایی انگار کاملا به‌درد نخورم‌. کاملا تو سایه‌ام. هیچی برای خودم ندارم. “

جونگکوک کاملا بدون فکر و ناخوداگاه زمزمه کرد: ”منو برای خودت داری‌“

احتمالا این دیالوگ عاشقانه روی تهیونگ تاثیر گذاشته بود چون چشم‌های کشیده‌ش برق می‌زدن.

جونگهیون به خیال خودش بازیگر خوبی بود اما واقعیت این بود که تهیونگ و جونگهیون هردو بازیگر خوبی بودن.

جونگهیون متوجه این نبود که بازی دادن یه بازیگر ماهر دیگه اونم توی تئاتری که نمایشنامه‌ش رو خودش نوشته بی فایده‌ست.

_ من واقعا آدم ناسپاس و قدر نشناسیم..

یادته بهت گفته بودم اسم برند رستورانام "ته ری" عه آره؟

جئون در جواب اوهومی گفت، جونگکوک و جونگهیون هیچکدوم آماده‌ی شنیدن چیزی که تهیونگ می‌خواست بگه نبودن.

مرد با لحن کندی ادامه داد: ”اسم خواهرمه.. خواهر کوچیکترم. که چون آدم ناسپاسیم باعث شدم بمیره“

جونگکوک سرش رو با اخم نرم و کنجکاوانه‌ای کج کرد تا اشتیاقش نسبت به حرفای کیم رو نشون بده.

_ برام بگو تهیونگ.

تهیونگ با درد خندید: ”خیلی خجالت اوره...“

مکثی کرد و بعد با لحن گرفته ای ادامه داد:

”بعد مرگ پدرمون آواره شدیم...“

و می‌دونی چیشد؟ اون روز.. گرسنه بود.. خیلی گرسنه.. ولی من سرش داد زدم و بهش گفتم ”گمشو برو‌“

بغض صداش رو اشغال کرده بود و مثل یه طناب دور گلوش پیچیده بود. تهیونگ‌ِ بالغ و با وقار شبیه یه پسر بچه‌ی ۱۴ ساله‌ی بی پناه شده بود که همه‌چیزش رو از دست داده..

جونگکوک درحالی که هوا رو با سختی توی ریه‌ش می‌کشید کنار کیم نشست و بدون هیچ حرفی دستش رو روی پای کیم گذاشت. انگار هیچ شکی وجود نداره.

تهیونگ یه‌لحظه مردد موند و بعد خودش رو رها کرد. سرش رو توی سینه پسر جا داد و صورتش رو روی پیرهن سفید جونگکوک قایم کرد، انگار داشت امنیتی که هیچوقت حس نکرده بود رو از اون پسرِ فریبکار می‌گرفت.

_ واقعا رفت. نمیدونستم می‌ره.. رفت.. بخاطر من.. بخاطر من بود که مرد.

نیم‌ساعتی گذشته بود که مرد توی آغوش جئون آروم گرفته بود. به آرومی سرش رو فاصله داد و یه سیگار برگِ دیگه از جعبه‌ی سیاه رنگ بیرون کشید و با شمعی که روی میز قرار داشت روشنش کرد، کام محکمی گرفت که دود سفید و متراکم از دهنش خارج شد.

در عرض یه ثانیه کل اتاق پر از تاریکی شد، جونگکوک سرش رو کج کرد و نگاه پر از تردیدی به تهیونگ انداخت، فقط نور ضعیف شمع بود که صورتاشون رو با نور نارنجی رنگ روشن کرده بود

_ به خاطر تعمیرات برقا رو قطع کردن.‌ باید تا وقتی درست شه تو تاریکی بشینیم...

جونگکوک لبخند کوچیکی زد و سرش رو به دستش تکیه داد‌‌، تهیونگ کام دیگه ای از سیگارش که درحال سوختن بود گرفت و دود رو بیرون فرستاد‌‌. دو پسر با نور ضعیف شمع هم رو پیدا کرده بودن و به هم خیره بودن.

✮✮✮✮✮✮

هوسوک توی ماشینش نشسته بود و منتظر به بیرون‌ نگاه می‌کرد، شیشه‌ی ماشین بخار گرفته بود. بیرون سرد و داخل گرم بود.

صدای باز شدت در سکوت رو شکست‌.

نامجون با یه آرامش خاص روی صندلی جلو جا گرفت، هوسوک مختصر سری خم کرد و نامجون هم متقابلا سرش رو به نشونه احترام کمی خم کرد.

مرد رو به روش بیش از حد پخته و بالغ به‌نظر میومد و همینطور هم بود.

_ جونگ هوسوک، همکار جونگهیون

هوسوک گفت و بعد سرش رو سمت نامجون بالا اورد.

نامجون نگاهش رو به مرد رو به روش دوخت: ”از آشناییتون خوشبختم؛ کیم نامجون“

کیم سری تکون داد و یکم توی جاش جا به جا شد تا دقیق رو به هوسوک قرار بگیره. نور زرد مغازه‌ی جلوشون صورتش رو نارنجی کرده بود

”راستش دلیلی که گفتم بیاید اینجا جونگهیونه.. به عنوان یه مامور مخفی مشغوله و.... این پرونده یکم پیچیده‌ست. به یه روانشناس خبره نیاز داریم و ... کی بهتر از شما؟“

مکثی کرد، انگار داشت با خودش کلنجار می‌رفت با چه لحنی درخواست کنه: ”می‌تونید کمکمون کنید؟“

هوسوک دستش رو به فرمون تکیه داد و بالا‌تنه‌ش رو سمت مرد رو به روش کج کرد، تصمیم گرفت بی پرده صحبت کنه: ”تاحالا با پلیس یا دادستانی کار کردین؟ روانشناسای باهوش توی کار ما هم به‌ درد می‌خورن.. ولی معمولا باهامون کار نمی‌کنن یا به خاطر امنیت و اینجور چیزا کنار می‌کشن“

نامجون سری تکون داد تا اشتیاقش نسبت به حرف جونگ رو نشون بده و بهش بفهمونه خواستار ادامه‌ی جمله‌ست

_ من قصد ندارم شما رو زیادی درگیر پرونده کنم. فقط نیاز دارم یه‌سری رفتار خاص رو برام تحلیل کنید. جونگهیون بهم گفت که اختلال دوقطبی داره، ولی با این حال... بازم من فرستادمش سراغ پرونده. ولی انگار یه جای کار می‌لنگه. یه حسی می‌گه نباید اینکارو می‌کردم

لحنش سریع اما با تردید بود و ناخونش ناخوداگاه روی روکش چرمی صندلی خراش می‌نداخت.

”هویت دوم جونگهیون، یا به روایتی -جونگکوک- هیچ ربطی به هویت اصلیش نداره؛ ببینید درواقع..“

نامجون جمله ها رو توی ذهنش سبک و سنگین کرد تا موضوع رو به کاراگاهی که هیچ تخصصی از روانشناسی نداره، بهتر بفهمونه.

”مسئله اینه که... برخلاف خیلی از موارد مشابه، جونگکوک همیشه از وجود خودش آگاه بوده، از این‌ که توی بدن یک نفر دیگه‌ست. ولی به عمد اون رو انکار می‌کرده. می‌فهمید که یه "دیگری" وجود داره، اما انگار نمی‌خواست بپذیره. و این وضعیت رو خیلی خطرناک‌تر می‌کنه.“

نامجون واقعا معروف بود، مخصوصا بین نوجوون‌ها و خانواده‌هاشون. ولی مواردی مثل جونگکوک از اون چیزها بود که کم می‌دید.

هوسوک کلافه دستی لای موهاش کشید و سرش یکم رو به پایین رفت

_ توی تیم جنایی همه آسیب زیاد می‌بینن ولی ما ازشون انتظار داریم روی پای خودشون وایسن. درمورد جونگهیونم همینه.. چه مریض باشه یا نه نمی‌تونیم بذاریم سقوط کنه

هوسوک می‌دونست حرفش خودخواهانه‌ست، ولی حقیقت به کام هیچکس شیرین نیست.

لحنش کمی نرم شد و ادامه داد: ”می‌خوام بهش کمک کنی.‌ به من نه، به پلیس هم نه. به بیمارت کمک کن“

نامجون نفسش رو صدا دار بیرون داد و عینکش رو روی چشمش جا به جا کرد

_ وقتی یکی داره سقوط می‌کنه یه پرنده بهتر از یه ماهی می‌تونه کمکش کنه. فقط برای همین قبول می‌کنم

دستش رو برای نشون دادن شراکتشون جلو اورد، هوسوک به سرعت دست مرد رو توی دستش فشرد و تکون داد.

_ اطلاعات و جزئیات لازم رو براتون پیامک می‌کنم.

هوسوک گفت و مکالمه‌ی عجیبشون رو به اتمام رسوند.

‌...................

 

لایک و کامنت یادتون نره