VI

ادهیرا ادهیرا ادهیرا · 1404/5/2 22:58 · خواندن 12 دقیقه

«کارآگاه جئون، مردی که دچار اختلال تجزیه هویته و دنبال یه قاتل سریالی به نام اکتبر می‌گرده.. اوضاع خیلی هم بد نیست تا وقتی که متوجه می‌شه مظنون پرونده دوست پسر هویت دومشه!»

 

قبل خوندن پارت جدید اینجا رو چک کن، هدرا و نکات پایینش رو بخون.

 

(اهنگ wicked game رو گوش کنین، معنیشم بخونین خوب می‌شه، حجمش زیاد بود نتونستم اپلود کنم)

درخواست لایک و کامنت داریم🙏

شاید من و تو رو فقط یه جا گوشه‌ی دفتر خاطرات می‌شه پیدا کرد، شاید من و تو رو توی کتاب تاریخ مدرسه می‌شه پیدا کرد. من و توی آینده جایی نداشتیم.

_ جانگ هوسوک

روز بعد ، ۲۳ اکتبر ۲۰۲۴ ، ۱۱ شب

باد موهای حالتدار تهیونگ رو به عقب می‌زد و آسمون شب مثل یه پرده‌ی سیاه بالای سرشون کشیده شده بود. تکه های ابر توی اسمون شناور بود و ستاره‌ها دیده نمی‌شدن.

صدای ماشین‌هایی که پایین ساختمون توی خیابون تردد می‌کردن مثل صدای قلب خودش توی گوشش می‌پیچید، امشب اروم بودن.

پشتبوم خونه‌ی تهیونگ خلوت و سرد بود اما هودی ای که تنش بود تنش رو از سرما در امان نگه می‌داشت.

جونگکوک یه قدم عقب‌تر ایستاده بود. به نرده ها نزدیک بود. دست‌های کوچیک جونگکوک توی جیب هودی مشکی رنگش فرو رفته بودن.

تهیونگ بدون اینکه سمتش برگرده گفت:

_ چرا نمیای جلوتر؟ فکر می‌کنی هنوز برامون زوده؟

صدای نفس‌ کشیدن جونگکوک سنگین‌تر شد. یه‌لحظه چشم‌هاش رو بست. باید جلو می‌رفت. اون تهیونگ رو، این پسرِ در آستانه‌ی سقوط رو... واقعاً دوست داشت. اینطور دیدنش بهش هیجان می‌داد.

یه قدم... دو قدم... تا اینکه فاصله‌شون فقط چند سانت شد. بوی عطر آشنای تهیونگ، بوی در هم آمیخته شده‌ی چوب و عود از فاصله‌ی نزدیک‌تر پیچید توی ریه‌هاش. لرز خفیفی از ستون فقراتش بالا رفت. دست‌هاش رو از جیبش درآورد و آروم روی صورت تهیونگ گذاشت.

تهیونگ برگشت، نگاهش خمار و پرسشگر بود. نور چراغ‌های شهر توی چشم‌هاش منعکس شده بود و مردمک های قهوه ای رنگش نورهای زرد رو نشون می‌دادن

_ داری میلرزی... سردته یا استرس داری؟

جونگکوک پلک زد. صدای ضربان قلبش مثل طبل توی سینه‌اش می‌کوبید.

”نمی‌دونم... شاید هر دو.“ با صدایی لرزون جواب داد.

تهیونگ یه لبخند نصفه‌نیمه زد و کمی خم شد. پیشونیشون به هم چسبید. مردمک چشمهاشون انقدر به هم نزدیک بودن که دیگه چیزی رو واضح نمی‌دیدن. برای چند ثانیه‌ی طولانی فقط صدای نفس‌هاشون شنیده می‌شد. نفس های داغ، کوتاه و بی‌قرار.

قلب هردو پسر توی سینه محکم می‌کوبید که نشونه‌ی بی قراری‌شون بود.

و بعد... لب‌های تهیونگ به آرومی روی لب‌های جونگکوک نشست. نه خشن، نه تردیدآمیز. پر از احساس واقعی. جای لب‌های گم‌شده‌شون رو پیدا کرده بودن، حتی اگه در اعماق ارتباطشون، چیزی نادرست بود. نه جونگکوک دنبال حقیقت بود و نه تهیونگ دنبال مخفی شدن، دو پسر دنبال پناهی برای ذهن خسته‌شون بودن.

جونگکوک انگشت‌هاش رو کمی بیشتر روی صورت تهیونگ فشار داد. احساس می‌کرد جهان داره دور سرش می‌چرخه. نه به خاطر عشق، بلکه به خاطر جنونی که داشت درونش می‌جوشید.

لب های گرمشون در هم می‌لولیدن، تهیونگ انگشتای بلندش رو پشت گردن جونگکوک می‌کشید و گردنش رو نوازش می‌کرد.

لبهای خیسش به زبون تهیونگ اجازه‌ی ورود دادن.

تهیونگ با عطش لب‌های پسر رو‌به روش رو می‌مکید و سر انگشتاش رو روی پوست گرم جونگکوک می‌کشید، نفس کم اورده بودن و بعد از چند ثانیه بوسه‌ی گرمشون تموم شد، تهیونگ هنوز چشم‌هاش رو باز نکرده بود.

_ ازت می‌ترسم جونگکوک، میدونی؟

جونگکوک درحالی که انگشت شستش رو گوشه‌ی لب خیسش می‌کشید آهسته پرسید: ”چرا؟“

تهیونگ به ارومی پلکای به هم چسبیده‌ش رو باز کرد. چشمهای کشیده‌ش خمار و اروم به نظر میومدن.

دیگه صدای بوق ماشینها و تلاطم خیابون به گوششون نمی‌رسید. فقط اونها بودن

_ چون باعث می‌شی خودمو باور کنم... و بخوام ادم خوبی باشم. ولی نمی‌تونم

✮✮✮✮✮✮

صبح روز بعد ، ۲۴ اکتبر ۲۰۲۴ ، ۹ صبح

هوسوک با دست هایی که از خستگی و استرس می‌لرزیدن ۸ شیشه عطری که کاملا مشابه به نظر می‌رسیدن رو پشت سر هم روی میز چید، صدای برخورد شیشه‌ها با میز سبب صدای گوشخراشی داخل اتاق شد.

نگهبانی که توسط مجرم توی صحنه بیهوش شده بود الان جلوی هوسوک حضور داشت که تایید کنه کدوم عطر شبیه به بوی قاتله.

جونگهیون پشت نگهبان ایستاده بود، لباسش کمی خاکی شده بود و زیر چشم‌هاش گود شده بود. سفیدی چشمش رو به قرمزی می‌رفت و لب‌های نیمه بازش خشک و ترک خورده بود. انگار انقدر بی‌خوابی کشیده بود و حرص خورده بود که جونی توی تنش نمونده بود.

درحالی که با استرس ناخونش رو می‌جوید به مرد نگاه می‌کرد.

مرد دونه دونه بطری ها رو برمیداشت و بعضی ها رو دوبار، سه بار و چندبار می‌بویید، چندثانیه بعد دوتا از بطری هارو جلوی هوسوک گذاشت و با صدای خش داری لب زد: ”بوش شبیه این دوتا بود“

هوسوک به سرعت شیشه‌هارو برداشت و برعکسشون کرد، عدد ۳ زیر هردو شیشه حک شده بود. جونگهیون با گیجی به کاراگاه جانگ نگاه کرد، آهسته و لرزان از پشت میز قدم برداشت و سمت مافوقش اومد

_ اون عددا برای چین؟

هوسوک درحالی که با اخم غلیظی به شیشه عطر دستش نگاه میکرد سمت جئون برگشت:

از هر عطر، دوتا داشتیم... اون دقیقا همون شیشه‌ی یکسان رو دوبار انتخاب کرد. یعنی مطمئن بود.

بعد از اتمام حرفش نگاه شکاکش رو به جونگهیون دوخت و صورت اشفته‌ش رو تماشا کرد. ردی از ترس توی خطوط چهره‌ش موج می‌زد.

جئون ابرویی از نبوغ هوسوک بالا انداخت، شیشه عطر رو برداشت و یکم به قسمت نبض دار دستش اسپری کرد و دستش رو سمت بینیش برد. 

انگار زمان متوقف شد، مردمک چشماش لرزیدن و چشمای درشت و گردش براق شدن، نفسش رو با سختی بیرون داد و دوباره ریه هاش رو از اکسیژن پر کرد.

_ ا... من.. من این بو رو میشناسم

هوسوک ریلکس جواب داد: ”عطر معروفیه“

جونگهیون با چهره غمگینی به هوسوک چشم دوخت و بدون هیچ صبری، سریع دستش رو گرفت و مافوقش رو به دنبال خودش از اتاق بیرون کشید.

به محض اینکه جونگهیون متوقف شد و پشت ایستگاه پلیس ساکن ایستاد سرش رو بالا اورد تا چیزی بگه: ”چیشده؟“

جئون با تردید به اطرافش نگاه کرد تا ببینه کسی دورشون نیست و بعد دستش رو با کلافگی پشت گردنش کشید.

_ من.. من به یه نفر مشکوکم.. و بوی همین عطر رو می‌ده

جانگ که واقعا خسته بود و حرف جونگهیون براش غیرمنطقی بود اخمی کرد و با لحن تندی لب زد: ”هیچ مدرکی به جا نذاشته تو چجوری به کسی مشکوک شدی؟ اگه منم همین عطرو بزنم یعنی منم قاتلم؟“

جونگهیون که اضطراب توی چهره‌ش کشیده شده بود و چشمای سرخش مدام باز و بسته می‌شدن در جواب حرف مافوقش لبش رو گزید و یکم جلو اومد

_ چون من می‌شناسمش.. فقط... فقط لطفا به حرفام گوش کن 

✮✮✮✮✮✮

نیم ساعتی می‌شد که هوسوک به صفحه‌ی خاموش مانیتور خیره شده بود، سکوت مثل یه ملافه‌ی سنگین بینشون افتاده بود، جونگهیون ساکت و بی‌حرکت رو به روش نشسته بود، انگار در آستانه‌ی فروپاشی بود.

قد کیم تهیونگ با قاتل مطابقت داشت، بوی عطرش یکسان بود، ساعتش شبیه به ساعتی بود که توی صحنه جرم پیدا کرده بودن و چوب بیسبالش گم شده بود.. لعنتی.

هوسوک پلکاش رو برای چندثانیه با سختی روی هم فشرد و بعد با اخمی که چشم‌های تاریکش رو خشن و کشنده نشون می‌داد لب زد: ”خب چرا باید مدرک بندازه جلوی پات؟ دیوونه شدی؟ مگه نمیگی دوستین؟ خب اون می‌دونه تو پلیسی“

جونگهیون اختلالش که کل این هرج و مرج هارو درست کرده بود رو از ماجرا حذف کرده بود و طور دیگه ای برای هوسوک تعریفش کرده بود اما الان این پنهان کاری گلوش رو چنگ می‌زد.

صورتش داغ بود و هوای اتاق گویی برای جئون تموم شده بود

_ خ...خب ..راستش نمیدونه.. اون حتی من رو به عنوان یه ادم دیگه می‌شناسه.. من..

صداش طوری به گوش می‌رسید انگار داره از یه پرتگاه بزرگ پایین پرت می‌شه.

هوسوک با قیافه‌ی خنثی و ساکت به جونگهیون خیره شد، ناخون انگشت شستش رو از روی استرس روی چوب قهوه‌ای رنگ میز می‌کشید، توی فکر فرو رفته بود و ذهنش درحال تحلیل این موضوع بود که تا چه حد می‌تونه به‌خاطر این پرونده ریسک کنه؟

باید به هم تیمی جوونش اعتماد می‌کرد؟ اگر تهیونگ قاتل بود چی؟ اگه نبود چی؟ 

از خودش می‌پرسید آیا باید این ریسک رو بپذیره و به جونگهیون یه فرصت بده؟

اگه این بازی فراتر از یه نقشه سادی بود چی؟

”چرا تصمیم گرفتی لوش بدی جونگهیون؟“ هوسوک با شک پرسید. بله! اون حتی به زیردستش هم شک کرده بود.

هوسوک عمیقا توی فکر بود، ولی نه فقط فکر تهیونگ.. بلکه به جونگهیون هم فکر می‌کرد.

جونگهیون که به چشم‌های تیره و غمگین هوسوک خیره بود، لبش رو گزید و چشم ‌های نیمه بازش رو به زمین دوخت. نفس داغش رو به سرعت بیرون داد.

_ من.. انقدرا هم دوستش ندارم.. انقدر دوستش ندارم که بد بودنش رو نادیده بگیرم

خودش هم نمی‌فهمید این کلمات چطور داره از دهنش بیرون می‌پره. احتمالا احساسات جونگهیون و جونگکوک باهم قاطی شده بودن و اون رو تا پرتگاه سردرگمی هدایت کرده بودن.

پس این جمله مال کی بود؟

_ اون تو رو به چه اسمی می‌شناسه؟ 

سرش رو بالا اورد و لب های خشک شده و زخمیش رو تر کرد: ”جونگکوک.. جئون جونگکوک“

هوسوک از جاش بلند شد، چرخی توی اتاق زد و اب دهنش رو صدا دار قورت داد، جونگهیون ارزش ریسک رو داشت.

_برات شناسنامه جعلی با اسم جئون جونگکوک می‌گیرم، تو از الان یه هویت جعلی داری. اول مطمئن شو اشتباه نمیکنی، خودت رو توی کارش دخالت بده و وقتی اطلاعات مطمئنی دستگیرت شد بهمون علامت بده و ما دستگیرش می‌کنیم... 

مکثی کرد، با قدمای سریع جلوی جئون قرار گرفت، دوتا دستش رو دوطرف جئون گذاشت و 

با جدیت جمله‌ش رو ادامه داد: ”ولی اگه بفهمم چیزی رو به‌خاطر احساسات شخصی خطر انداختی خودم از تیم اخراجت می‌کنم‌؛ ما فقط یه شانس برای گرفتنش داریم جونگهیون، فقط یه شانس. قبولش می‌کنی؟“

✮✮✮✮✮✮

کلید رو توی قفل چرخوند، صدای باز شدن در باعث شد دست بی‌جونش رو سمت دستگیره ببره. کفشاش رو به کمک نور ضعیفی که از بیرون میومد از پاش دراورد و بعد دستش رو روی کلید برق فشار داد.

چراغ‌ها اتاق تاریک و ساکت رو روشن کردن و 

تن خسته‌ی جونگهیون روی مبل پهن شد.

صبح توی خونه‌ی اون از خواب بیدار شده بود. دقیقا روی تخت کیم تهیونگ!

برای همین امروز صبح انقدر اشفته تکه هایی از پازل حقیقت رو توی دستای هوسوک گذاشته بود. اون به خوبی از تپش قلبی که تهیونگ بهش می‌داد اگاه بود‌.

لبهای ورم کرده و جای بوسه های محکم روی گردنش چیزهایی که دوست نداشت رو نشونش می‌داد. با اینکه از صبح خودش رو با بهونه های مختلف قانع کرده بود اون بوسه‌ها کار تهیونگ نیست اما بازم از اینکه بدنش رو به جونگکوک بسپره متنفر بود. جونگهیون تا جایی که به یاد داشت یه استریت لعنتی بود! 

از بعضی افکارِ توی ذهنش متنفر بود، اصولا صحنه‌ی بوسه یا کبود شدن گردنش رو به یاد نمیورد چون دیشب جونگکوک توی بدنش فرمانروا بود، اما تمامشون رو توی ذهنش تجسم می‌کرد.

شناسنامه‌ی جعلی ای که نیم ساعت پیش تحویل گرفته بود رو از جیب لباسش بیرون کشید

”جئون جونگکوک متولد ۱ سپتامبر ۱۹۹۷“

دستش رو روی کاغذ ضخیم و زبر کشید و اسم جدیدش رو لمس کرد، اسمی که می‌خواست از هویت دومش بدزده.

گوشیش رو روشن کرد و پیامی برای هوسوک نوشت: ”از فردا شروع می‌کنم. فقط مطمئن شو کسی دنبالم نیست. امنیتم رو تضمین کن.“

دستش رو روی صورتش کشید و رو به هویت دومش که یه گوشه‌ی جسمش خواب بود لب زد: ”ببخشید جونگکوک... برای یه مدت زندگیت رو قرض می‌گیرم“

✮✮✮✮✮✮

یک هفته بعد، ۳۱ اکتبر ۲۰۲۴

اتوبوسِ نیمه خالی توی خیابون های شلوغ سئول حرکت می‌کرد، هندزفری توی گوشش بود و با تکیه به شیشه‌ی سرد یه اهنگ بی‌کلام اروم پشت سر هم توی گوشش پلی می‌شد. آدمها ساکت بودن و پشت چهره‌ی هرکدوم داستانی وجود داشت که جونگکوک هم یکی از اونها بود.

ماموریتش شروع شده بود، در عرض یک هفته تمام وسایلش رو جمع و بسته بندی کرده بود و کل چیزهایی که مربوط به کاراگاه جئون جونگهیون بود رو توی یه کارتون ریخته بود و برای هوسوک فرستاده بود تا همشون رو براش نگه داره. انکار کل هویت ۲۶ ساله‌ش رو تکه تکه کرده بود و گذاشته بود توی کارتون.

قراردادش رو با صاحب خونه فسخ کرد و یه خونه که به خونه‌ی تهیونگ نزدیک تر بود رو با هویت جونگکوک اجازه کرد‌.

همیشه و همه جا هندزفریش همراهش بود و تهیونگ رو زیر نظر می‌گرفت، به مکالماتشون بارها و بارها گوش میداد انقدر که می‌تونست اون صدا رو با هر جمله ای تصور کنه. گاهی چیزهایی رو متوجه می‌شد که کم و بیش بدردش می‌خوردن و بعضی جمله‌های تهیونگ توی ذهنش منفجر می‌شدن اما اکثر حرفاش حرفای کاملا نرمال از یه مرد نرمال به نظر میومد‌.

دیگه پیش نامجون نمی‌رفت، فقط داروهایی که براش نوشته بود رو مصرف می‌کرد و خودش تنهایی تمام تلاشش رو می‌کرد که از این فلاکت نجات پیدا کنه و خودش رو به قله برسونه. 

وانمود می‌کرد خوبه و اشفتگی شبهاش اهمیت نمی‌داد.

اون باید تهیونگ رو گیر می‌نداخت و به دادگاه می‌رسوند تا قانون قضاوتش کنه، خودش عقیده داشت اون تنها کسیه که می‌تونه تهیونگ رو دستگیر کنه.

اتوبوس ترمز کرد. اسم ایستگاه روی صفحه‌ی مه‌آلود بالا چشمک زد. جونگکوک با بی‌حوصلگی بلند شد.

هوا بوی خستگی می‌داد.

هوا خیلی سردتر شده بود و باد مثل تیغ روی صورتش خط مینداخت، با قدمای اروم سمت کافه مورد نظرش حرکت کرد، قطره آب سردی که روی گونه‌ش چکید باعث شد بی اختیار سرش رو بالا بیاره و به آسمون خیره نگاه کنه.

آسمون به‌خاطر توده‌ی ابرا سفید شده بود، سرش رو پایین انداخت و به لکه‌ی قطره های بارون روی زمین نگاه کرد. 

نور رعد و برق برای چندصدم ثانیه کل خیابون رو روشن کرد و بعد سریع قطره های ریز بارون تبدیل به قطره های سریع و درشت شدن و در عرض چندثانیه پالتوی سفید رنگش رو خیس کردن، قدماشو سریع تر کرد و به محض رسیدن به کافه برگه‌ی روی شیشه‌ش رو کند و به سرعت داخل رفت، صدای زنگ کوچیکی بلند شد. بوی قهوه‌ی تلخ، بخار شیشه‌ها و گرمای مطبوع فضا حالش رو بهتر کرد، ولی سردرگمی هنوز توی رگ‌هاش جریان داشت.

با قدمای اروم سمت پیشخوان رفت و برگه رو به دست دختر پشت پیشخوان داد

_ کارمند پاره وقت می‌خواستین، درسته؟

نوک دستاش قرمز و منقبض شده بود.

دختر زیر چشمی نگاه تیزی به موهای خیس جونگکوک انداخت. اما به محض اینکه متوجه زیبایی صورتش شد حالت نگاهش عوض شد، سری تکون داد و لب زد: ”دنبالم بیا“

 

۱۲۵۴۳ کاراکتر.

حین خوندن اگه ایده، تئوری و چیزی به ذهنتون میاد برام کامنت کنین، هم خوندشون جذابه هم برای خودتون بهتره و هیجان خوندن براتون بیشتر میشه