V

ادهیرا ادهیرا ادهیرا · 1404/4/28 15:56 · خواندن 12 دقیقه

«کارآگاه جئون، مردی که دچار اختلال تجزیه هویته و دنبال یه قاتل سریالی به نام اکتبر می‌گرده.. اوضاع خیلی هم بد نیست تا وقتی که متوجه می‌شه مظنون پرونده دوست پسر هویت دومشه! »

نمی‌دونم چرا مردم همیشه پشیمونم می‌کنن.. به هرکی اعتماد می‌کنم یا ترکم می‌کنه، یا از پشت بهم خنجر می‌زنه یا یه روی دوم بهم نشون می‌ده.

انتظار داری اروم باشم؟ من کاملا تنهام. همیشه.

_ جئون جونگهیون

همه چیز درمورد ناامیدی بود. وقتی پل امید شکسته می‌شد انگار خون توی رگهات منجمد می‌شد و دیگه نمی‌تونستی زندگی کنی. جونگکوک برای تهیونگ یه فرصت بود و تهیونگ برای جونگکوک یه پناه‌.

ولی تهیونگ برای جونگهیون چی بود؟ تا قبل از امروز یه باریکه از امید ولی حالا یه مظنون توی پرونده‌ش

این تضاد بین احساساتش داشت دیوونه‌ش می‌کرد. انگار داشت از درون تکه تکه می‌شد.

آیا دستای تهیونگ می‌تونستن ادم بکشن؟ چشمای مهربونش می‌تونستن آدم بکشن؟

ولی تا همین الان هم جئون یه شاهد محسوب می‌شد. قد تخمینی مجرم با توجه ویدئو ها حدود ۱۸۵ حدس زده شده بود که با قد کیم تهیونگ جور در میومد. کیم شونه‌های پهنی هم داشت. همه‌چیز به طرز ترسناکی بر علیه تهیونگ بود.

جونگهیون گوشیشو توی لباسش قایم کرد، دست و صورتش رو شست و دست لرزون و سردش رو سمت دستگیره در برد و به ارومی فشارش داد.

تهیونگ دقیقا پشت در بود و با چشمای تیره شده نگاهش می‌کرد، جلو اومد و سرش یکم پایین افتاد

_ خوبی؟

فقط سری تکون داد و "اوهوم" ارومی گفت، دست تهیونگ روی سرش لغزید و مشغول نوازش موهای ابریشمیش شد.

_ بهت گفتم که تند تند غذاتو نخوری.. جونگکوک

وقتی اون اسم با صدای تهیونگ نجوا می‌شد چیزی توی دلش خالی می‌شد. آخه اون تنها کسی بود که با این اسم صداش می‌زد.

جئون لبخند ریزی زد، حس می‌کرد قلبش تند می‌زنه. از دوست داشتن نبود، از ترس بود.

به ارومی از اتاق خارج شد، تهیونگ هم پشت سرش راه افتاد.

روی صندلی نشست. نگاهش روی تهیونگ سنگین تر از همیشه بود و این نگاه کیم رو آزار می‌داد.

تهیونگ صندلی خودش رو عقب کشید و تقریبا رو به روش نشست.

دستش رو جلو برد و دست تهیونگ رو توی دستش گرفت، یه جورایی غیر ارادی بود. ولی این‌بار لمسش حس وقتایی که بهش اعتماد داشت رو نمی‌داد. ساعت توی دست تهیونگ بود

جونگکوک با اخم ظریفی پرسید: ”کی اینو دستت کردی؟“

تهیونگ که حواسش به دستای نرم جونگکوک بود چندثانیه طول کشید تا جمله رو تحلیل کنه و جواب بده

_ اکثر وقتا دستمه. ولی موقع اشپزی در میارمش.

با انگشت شستش صفحه‌ی ساعت رو لمس کرد طوری که‌ انگار منتظر بود ساعت زبون باز کنه و بگه تهیونگ مجرم نیست. 

با لحن اروم‌تری گفت: ”پس احتمالا هدیه‌ی ارزشمندیه که انقدر مراقبشی“

تهیونگ مکث کرد، دستش رو بالا برد و انگشتاش رو لای انگشتای جونگکوک برد و دستش رو محکم گرفت، یه لمس صمیمی.

جئون می‌ترسید لرزش دستش همه‌چی رو لو بده. 

_ دوستش داری؟

سرش رو به نشونه‌ی تکذیب چپ و راست کرد و با صدایی که انگار از ته گلوش میومد لب زد: ”هدیه رو که به کسی هدیه نمی‌دن.“

_ ولی اگه بخوای میتونم عینشو برات بخرم‌..

ذوق ساختگی‌ای توی صورتش نشوند و با اشتیاق دروغین لب زد: ”واقعاا؟ دقیقا عین خودش باشه‌هاا“

خدا عجب برنامه ریزی  مزخرفی برای زندگیش ریخته بود. صبح سالگرد پدرش بود که مرگش هنوز مثل خوره جونش رو می‌خورد و بعد خودش رو به کنفرانس مطبوعاتی رسونده بود‌.

الانم که با استرس کنار یه مجرم، یا حداقل یه مظنون نشسته بود که تا قبل از این از بودن کنارش یه لذت کوتاه می‌برد. اما الان نمی‌تونست حتی یه لحظه مثبت اندیش باشه.

اما چجوری تهیونگ می‌تونست یه قاتل باشه؟ 

جونگهیون لعنتی به خودش فرستاد. احتمالا به‌خاطر مدت زیادی که تنها مونده بود هرکس بهش روی خوب نشون می‌داد و بهش محبت می‌کرد زود وابسته‌اش می‌شد و احساساتش کنترل اون رو به دست می‌گرفتن. 

✮✮✮✮✮✮

صبح روز بعد ، ۲۲ اکتبر ۲۰۲۴ ، ۱۱ صبح

دیشب انقدر خسته بود که با همون لباسای بیرونش خوابش برده بود. از جاش بلند شد، تختش انقدر نرم بود که سخت می‌شد ازش دل کند‌‌. خواب توی زندگیش امن ترین مکان بود. فقط می‌ترسید بعد خواب اختیار بدنش رو به جونگکوک بده.

وارد مستر شد و دست و صورتشو شست و مسواک زد، بعد بیرون اومد و درحالی که صورتشو با حوله خشک میکرد گوشیشو روشن کرد که چشمش به پیامای هوسوک افتاد. اخر شب با یه لحن متفاوت که نشونه‌ی بهم ریختگی بود براش نوشته بود:

”میای بریم بنوشیم جئون؟“

جونگهیون حدس می‌زد هوسوک حال روحی خوبی نداشته. جواب پیامش رو داد و وارد اشپزخونه شد و دوتا تخم مرغ بیرون اورد تا یه چیزی برای خودش درست کنه، گوشیش رو روی پایه موبایل تنظیم کرد و فیلم دوربینای خونه تهیونگ رو پلی کرد.

تهیونگ در تضاد با بقیه روزها این ساعت خونه بود و مدام داشت داخل خونه میچرخید و چیزی رو از این‌ور خونه به اون‌ور میبرد

همونطور که پنکیک شکلاتیش رو اماده می‌کرد چشمش خیره به صفحه‌ی گوشی بود، هر چند ثانیه یبار به مدت خیلی کوتاهی به نگاه کامل تر به پنکیکش مینداخت تا ببینه همه چی تحت کنترله یا نه.

نگاهِ چشماش بین کاسه‌ی جلوش و صفحه‌ی موبایل جا به جا می‌شد و گوشش به صدای ضبط شده از ویس رکوردر بود.

با شنیدن صدای زنگ گوشی ته، دست از کارش کشید و با دقت گوش کرد

_ من بلیطم رو گرفتم هیونگ‌....

برای چند ثانیه صدای تهیونگ قطع شد، جئون حدس می‌زد مرد پشت تلفن درحال صحبته‌. 

_ خودم انتخابش کنم؟‌.. امم ببین هیونگ من واقعا نمیخوام توی این مسئله دخیل باشم.. من مشغله خودم رو دارم.

دقیقا می‌شد گفت هیچی از این مکالمات مبهم نمی‌فهمه..  مشکلش این بود که نمی‌تونست به کسی بگه چقدر احساس ترس می‌کنه و شک کل وجودش رو سیاه کرده. اعتمادش شکسته‌ بود و نمی‌دونست داره چیکار می‌کنه. تمام کاراش غیر قانونی بود. ضبط کردن صدای تهیونگ، دوربین گذاشتن داخل خونه‌ش و حتی اگر می‌گفت تهیونگ رو می‌شناسه باید درمورد بیماریش هم توضیح می‌داد

با خودش تکرار کرد: ”شاید اشتباه میکنی.. شاید تهیونگ نیست..“

سوالش حتی از جواب هم وحشتناک تر بود.

ولی اخه مگه چندتا مرد چهارشونه با قد بلند تو دنیا بود که ساعت کلاسیک داشت و چوب بیسبالش گم شده بود؟ 

این بار صدای دیگه ای توی ذهنش اومد..

_ خودت‌رو گول نزن جئون 

سرش رو محکم به چپ و راست تکون داد تا فکرهای توی سرش بپرن.

گوشیش رو خاموش کرد و همزن رو از توی کشو بیرون کشید. با حرص مواد داخل ظرف رو باهم مخلوط می‌کرد.

✮✮✮✮✮✮

به باقی مونده‌ی غذاش توی ظرف نگاه کرد، چندتا رشته نودل گوشه کاسه خشک شده بود. ظرف رو برداشت و ته مونده‌ی غذا رو توی سطل خالی کرد و ظرف رو داخل سینک گذاشت، دکمه های بالای پیرهنش که باز بودن رو بست و کتش رو تن کرد.

کیف چرمی‌ش که بندش کمی نخ کش شده بود رو برداشت و از خونه بیرون زد، پله هارو به سرعت دوتا یکی کرد، چشمش به پیرمرد همسایه افتاد که انگار از خرید برگشته بود

_ روز بخیر هارابوجی

اقای شین با دیدن هوسوک لبخندی زد، با قدمای اردم جلو اومد. کمرش خم شده بود.

یکی از کیک زنجبیلی هایی که برای نوه هاش خریده بود رو بیرون اورد، دستای زمخت و چین خورده‌ش دست هوسوک رو گرفت و کیک رو کف دست هوسوک گذاشت، هوسوک لبخندی زد و تشکری از مرد کرد. بوی زنجبیل از بین کاغذ نازک روغنی، به مشامش می‌رسید

”انقدر شبا دیر نیا خونه پسر... خطرناکه“ پیرمرد با صدای گرفته گفت.

_ فکر کنم یادتون رفته من خودم پلیسم اخه..

خنده دلنشینی روی صورت پیرمرد نشست، دست هوسوک رو نوازش کرد و سرش رو بالا اورد

_ مگه پلیس نُه تا جون داره جوون؟

هوسوک شونه ای بالا انداخت، پاکت دست پیرمرد رو ازش گرفت و تا خونه‌ش همراهیش کرد. 

اقای شین با نگاه متشکری لب زد: “مرسی پسرم، برو به کارت برس”

سرش رو خم کرد و بعد به راهش ادامه داد، قدماش سریع بود.

کیک زنجبیلی توی دستش رو بالا اورد و گازی بهش زد، نرم و تازه بود و بوی گرم زنجبیل می‌داد.

خیلی سال می‌شد که توی این محله زندگی می‌کرد و اون پیرمرد همیشه هوای هوسوک رو داشت، هنوز هم گاهی براش از کیمچی ای که همسرش درست می‌کرد میورد.

تنها غذای خوشمزه‌ ای که توی خونه‌ی هوسوک پیدا می‌شد غذایی بود که خانواده شین براش میوردن. اون هم در عوض خریداشون رو انجام می‌داد و اگه کمکی لازم داشتن اولین نفر بود که داوطلب می‌شد. آقای شین گاهی بهش می‌گفت: تو از پسر اولم خیلی بهتری

با اینکه هوسوک خانواده‌ و خویشاوندی نداشت ولی احساس تنهایی نمی‌کرد.

بعد از رسیدن به کافه‌ی موردعلاقش روی میز گوشه‌ی سالن نشست، پرونده‌ی اکتبر رو از کیفش بیرون اورد و روی میزش گذاشت، چنددقیقه بعد گارسون بالای میزش ظاهر شد

هوسوک سرش رو بالا اورد و لبخند شیرینی زد، یونیفرم پسر کاملا مرتب بود و موهاش به سمت عقب شانه شده بود.

“چی میل دارین؟” پسر جوون با لحنی صمیپی اما خجل پرسید.

_ یه کیک شاتوت و چای گل گاوزبان، لطفا.

گارسون سری تکون داد و چیزی که جانگ ازش خواسته بود رو توی دفترچه یادداشتش نوشت، سرشو بالا اورد تا شماره میز رو چک کنه.

هوسوک اتیکت روی میز که برعکس شده بود رو سمت پسر برگردوند تا بتونه عدد روش رو ببینه.

هایلایتر زرد رنگش رو برداشت و دوباره چیز‌هایی که به نظرش مهم میومدن رو هایلایت کرد و با خودکار مشکی رنگش زیرشون خط کشید. نفسش رو سریع بیرون داد و دستی کلافه لای موهاش کشید.

_ چجوری هیچ مدرک بدرد به‌ خوری به جا نذاشته؟

صفحه‌ی مربوط به اظهارات اطرافیان سرهنگ مین رو باز کرد. تنها چیز‌های مهم ویدئو های خروج مین سوجونگ از محل مصاحبه و بوی عودی که نگهبان متوجه شده بود به نظر میومدن.

هوسوک گوشیش رو برداشت و شماره هارو زیر و رو کرد و با پیدا کردن شماره مورد نظرش انگشتش رو روی ایکون تماس زد

_ سلام، وقتتون بخیر آقای سو

مرد پشت خط که به راحتی هوسوک رو شناخته بود لب زد: “او افسر جانگ چی شد یادی از ما کردی”

_ راستش تو یه پرونده سخت گیرم میخواستم ازتون یه سوالی کنم

برای چندلحظه صداهای مبهمی به گوش هوسوک رسید که حدس می‌زد مرد داره با مشتری داخل مغازش صحبت می‌کنه.

_ بپرس ببینم چی‌شده

هوسوک درهمون حالت که با تلفن حرف می‌زد خطای مبهمی روی قسمت سفید برگه میکشید، گویی عادتش بود: “دنبال عطرای مردونه می‌گردم که بوی عود بدن..”

_ لیستشون رو برات می‌فرستم

هوسوک می‌خواست "باشه" ای بگه که منصرف شد و سریع تکذیب کرد: ”نه نه، از همشون توی شیشه عطر های کوچولو بریز و برام بسته‌بندی کن، میام میبرم.“

بعد از اتمام مکالمه گوشیش رو روی میز گذاشت.

سفارشش توی سینی مستطیلی قرار گرفته بود.

چنگالش رو توی کیک فرو کرد و قسمتی از کیک رو توی دهانش گذاشت، طمعش آشنا بود. انقدر آشنا که باعث شده بود یاد گذشته‌ش بیفته.

از چای گل گاو زبان بخار میومد، هوسوک سرش رو به سرامیک تکیه داد

"فلش بک"

خودکار آبی رو از جا مدادیش بیرون کشید و با خط خوش شروع به نوشتن کرد:

”وقتی به دنیا اومدم، فقط یه ملافه سفید داشتم. قبلا خاله بهم گفته بود کل تنم خونی بوده و پارچه سفید کثیف بوده، فقط کنارم یه یادداشت کوچیک بود. یادداشتی که مادرم برای من گذاشت‌.

من حاصل تجاوز به یه دختر دبیرستانی بودم، دختر دبیرستانی ای که با انداختن خودش از یه پل خودکشی کرد. کاملا یه حرومزاده بدبخت بودم. 

شاید برای همین اسمم هوسوکه... به معنای امضا یا نماد، من یه نمادم برای تمام بدبختی هایی که مادرم تو نوجوونی متحمل شد. انگار یه مدرکم که پای وجودش اورده شدم.

البته خاله بهم می‌گفت معنای سنگ میده، اما تا به‌حال مثل سنگ قوی بودم؟

وقتی به پرورشگاه آسمان توی سئول منتقل شدم، اونجا برای اولین بار تورو دیدم. شبیه دیوونه ها بودی. هم عصبی و هم منزوی.

یه‌بار دفترتو دزدیدم و کل شعرایی که نوشته بودی رو خوندم. بعدش تو همه جا دنبال اون دفتر گشتی.

یونگیا، اونموقع واقعا از کارم پشیمون بودم و مثل یه بچه احمق اون دفتر رو برات اوردم و ازت یه کتک حسابی خوردم. نمی‌دونستم چرا انقدر عاشق اون دفتر بودی که براش همه‌کاری میکردی، حتی تنبیه رو به‌خاطر اون شعرها متحمل شدی.

ما کم کم بهم نزدیک شدیم. الان که فکر میکنم اولین کسی که توی زندگیم عاشقش شدم تو بودی. من و تو دنبال لمس های ممنوعه و بوسه های یواشکی نرفتیم ولی بهم قول دادیم. تو قول دادی برام گیتار بزنی و من قول دادم بذارم موهامو رنگ کنی.“

_ دفتر خاطرات جانگ هوسوک

هوسوک دفتر خاطراتی که جلد آبی رنگ داشت رو بست و روی میز گذاشت، رو به پسری که تنها ادم مهم زندگیش محسوب می‌شد لب زد: ”نمیدونم این چه عادت زشتیه که تو داری، چرا روز تولد‌ خودت برای من دفتر خاطرات خریدی؟“

یونگی درحالی که داشت برای چندمین بار پولاشو میشمرد تا حساب کنه چقدر برای خرید گیتار پول کم داره، کمی روی تخت جا به جا شد

_ به نظر میاد خوشت اومده که

هوسوک میخواست بگه لازم نیست اینکارارو براش بکنه..  خیلی اهل نوشتن خاطراتش نبود و اگه یونگی دقت می‌کرد متوجه میشد اون هیچوقت چیزی رو نمینویسه، اما بهرحال به خودش قول داده بود تا دوسال آینده حتما این دفتر رو پر میکنه جوری که یه برگه هم باقی نمونه.

جعبه کنار بالشش رو برداشت و بازش کرد، تمام پس انداز این چند سال توی جعبه جمع شده بود، پولای چروک، تا شده و کثیف.

جعبه رو کنار یونگی گذاشت و سرجاش برگشت

_ فکر کنم کافی باشه.. میتونی گیتارتو بخری

هوسوک با خجالت گفت.

یونگی بدون باز کردن جعبه پولای خودش رو توی جیب لباسش گذاشت و جعبه رو پایین تخت هوسوک گذاشت

_ اونا پس انداز توان هوسوک.. نگران نباش اگه سه ماه دیگه کار کنم به اندازه کافی پول در میارم

با پاهاش جعبه رو به سمت تخت پسر مقابلش هل داد و به نشونه تکذیب سرشو تکون داد: ”کادوی تولدته. نمیتونی ردش کنی“

هوسوک بعد از اتمام جمله ش با یکدندگی از اتاق بیرون رفت و پسر رو تنها گذاشت.

"پایان فلش بک"

‌‌

چای سرد شده بود، با چنگال به آخرین تیکه از کیکش چنگ زد و زمزمه کرد

_ کاش هیچوقت نمی‌رفتی.

خودش هم از جمله ای که زمزمه کرده بود متعجب بود. 

میخواست یکم کسایی که عاشقشونه رو سرزنش کنه تا قلبش یکم اروم‌ بگیره..

می‌خواست یونگی رو سرزنش کنه که خیلی یهویی بدون هیچ خبری گذاشته و رفته.

و حق هم داشت!

............

از کسایی که آپوفیس رو توی ریدینگ لیستشون قرار دادن و کامنت دادن واقعا ممنونم

به نظرم دیگه وقتش بود شخصیت هایی که بولد نشدن رو کامل وارد داستان کنیم

۱۲۴۸۸ کاراکتر